بغض اسمان

من از اوج دريا آمدم... بي هيچ دليلي ... تنها براي تماشاي باران . . . و تماشاي تو...

بعضی وقتا مجبوری تو فضای بغضت بخندی

دلت بگیره ولی دلگیری نکنی

شاکی بشی ولی شکایت نکنی

گریه کنی اما نذاری اشکات پیدا شن

خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری

خیلی حرفارو بشنوی ولی نشنیده بگیری

خیلی هادلتو بشکنن و تو فقط سکوت کنی. . .

می شود باران ببارد؟

همین امشب!

قول می دهم فقط

قطره های پاکش را بغل کنم!


و بی هیچ اشکی


دستهایش را بگیرم


قول می دهم


فقط بویش را حس کنم!


اصلا اگر ببارد


فقط از پشت پنجره نگاهش می کنم


قول می دهم برایش شعر نگویم


فقط... می شود؟


امشب.... ؟

خدایا

دلم به اندازه تمام روزهای بارانی تنگ است


+نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت18:55توسط ترسا | |

غرور نذاشت بهت بگم قد خدا دوست دارم

 

حالا نشستم یه گوشه دارم ستاره میشمارم

 

 تنهایی عین یه تبر شکسته برگ و ریشه مو

 

سوزونده آفت غرور از حالا تا همیشه مو

 

اگه بهت گفته بودم حالا تو مال من بودی

 

من تو خیال تو بودم تو تو خیال من بودی

 

کاشکی میون من و تو تو اون روزا حصار نبود

 

هیچی میونمون به جز دلای بی قرار نبود

 

انگار که تقدیر نمی خواست تو در کنار من باشی

 

منم بهار تو باشم تو هم بهار من باشی

 

یه خلوت ساکت و سرد انگار اسیرمون شده

 

نمیشه فکر دیگه کرد ما خیلی دیرمون شده

 

تو رفتی و حالا دیگه اونور دنیا خونته

 

انگار نه انگار که کسی اینور آب دیوونته

 

تقصیر هردومون بوده ما عشق و نشناخته بودیم

 

فقط یه قصر کاغذی تو رویامون ساخته بودیم

 

باید یکی از ما دو تا غرور و میذاشت زیر پا

 

آروم به اون یکی میگفت یه عاشق واقعی باش

 

جدایی دستای ما یه اتفاق ساده نیست

 

سواره هرگز باخبر از غصه پیاده نیست

 

توی مسیر عاشقی باید هوای دل و داشت

 

حرف دل و عین قسم رو طاقی چشما گذاشت

 

حالا که من تنها شدم قدر چشاتو میدونم

 

ولی نمیشه کاری کرد همیشه تنها میمونم

 

کاش توی دنیا هیچکسی قربونیه غرور نشه

 

راه دو تا پرنده کاش هیچ روزی از هم دورنشهی

+نوشته شده در جمعه 4 اسفند 1391برچسب:,ساعت19:2توسط ترسا | |


گفتم : دوستت دارم

گفت : منم دوستت دارم

گفتم : ثابتش کن ، داد بزن تا همه دنیا بفهمن

 

کنار گوشم زمزمه میکند دوستت دارم.


گفتم : چرا آروم برام زمزمه میکنی؟

گفت : چون تو همه دنیای منی

+نوشته شده در جمعه 4 اسفند 1391برچسب:,ساعت18:58توسط ترسا | |

 
زانوهامو بغل کرده بودمو نشسته بودم کنار دیوار

دیدم یه سایه افتاد روم

سرم رو آوردم بالا

نگاه کرد تو چشمام، از خجالت آب شدم

تمام صورتم عرق شرمندگی پر کرد

گفت:تنهایی

گفتم:آره

گفت:دوستات کوشن؟

گفتم: همشون گذاشتن رفتن

گفتی: تو که می گفتی بهترین هستن!

گفتم:اشتباه کردم

گفتی: منو واسه اونا تنها گذاشتی

گفتم:نه

گفتی:اگه نه،پس چرا یاد من نبودی؟

گفتم:بودم

گفتی:اگه بودی،پس چرا اسمم رو نبردی ؟

گفتم:بردم، همین الان بردم

گفتی:آره،الان که تنهایی،وقت سختی

گفتم:…..(گر گرفتم از شرم-حرفی واسه جواب نداشتم)

-سرمو انداختم پایین-گفتم:آره

گفتم:تو رفاقتت کم آوردم،منو بخش

گفتی:ببخشم؟

گفتم:اینقدر ناراحتی که نمی بخشی منو؟ حق داری

گفتی:نه! ازت ناراحت نبودم! چیو باید می بخشیدم؟

تو عزیز ترینی واسم،تو تنهام گذاشتی اما تنهات نذاشته بودمو


نمی ذارم

گفتم:فقط شرمندتم

گفتی:حالا چرا تنها نشستی؟

گفتم:آخه تنهام

گفتی:پس من چی رفیق؟

من که گفتم فقط کافیه صدا بزنی منو تا بیام پیشت

من که گفتم داری منو به خاطر کسایی تنها می ذاری که تنهات


می ذارن

اما هر موقع تنها شدی غصه نخور،فقط کافیه صدا بزنی منو

من همیشه دوست دارم،حتی اگه منو تنها بزاری،

همیشه مواظبت بودم،تو با اونا خوش بودی،منو فراموش کردی


تو این خوشی

اما من مواظبت بودم،آخه رفیقتم،دوست دارم

دیگه طاقت نیاوردم،بغض کردمو خودمو انداختم بغلت،زار


زدم،گفتم غلط کردم

گفتم شرمنده ام،گفتم دوست دارم،گفتم دستمو رها نکن که تو


 
خودم گم بشم

گفتم دوست دارم…

گفتم: داد می زنم تو بهترین رفیقیییییییییییییییی

بغلت کردم گفتم:تو بن بست رفیقی

یک کلام،خدا تو بهترینی

+نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:15توسط ترسا | |