بغض اسمان

من از اوج دريا آمدم... بي هيچ دليلي ... تنها براي تماشاي باران . . . و تماشاي تو...


بعضی وقتها باید یقه‌ ی احساست را بگیری

با تموم قدرت سرش داد بزنی و بگی:

تورو خدا بسه‌

بسه‌ دیگه‌ تا حالا هرچی کشیدم  از دست تو بود

+نوشته شده در پنج شنبه 30 خرداد 1392برچسب:,ساعت13:56توسط ترسا | |



وقتی سکوت خدا را در برابر عبادتت دیدی،

نگو خدا با من قهر است.

او به تمام کائنات فرمان سکوت داده،

تا حرف دل تو را بشنود.

پس حرف دلت را بگو....





+نوشته شده در پنج شنبه 30 خرداد 1392برچسب:,ساعت13:55توسط ترسا | |



نگران چی هستی؟

گاهی  خدا   درها و پنجره ها را قفل میکنه

زیباست اگر فکر کنی بیرون طوفانه

و

خدا

میخواد از تو محافظت کنه

پس بخند




+نوشته شده در پنج شنبه 30 خرداد 1392برچسب:,ساعت13:53توسط ترسا | |



گاه می اندیشم...

چندان هم مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم

همین مرا بس که کوچه ای باشد و باران

وخدایی که زلال تر از باران است





+نوشته شده در پنج شنبه 30 خرداد 1392برچسب:,ساعت13:45توسط ترسا | |

باز دل آسمان گرفته....

بغضش را با تمام وجود حس میکنم

از ان بغضهاست که اگر بشکند ویران می کند

خوش به حال اسمان که گهگاه بغض دارد و گهگاه ویران میکند

اسمان نمی داند که دل من تا ابد بغضی دارد که یارای شکستن ندارد

خدایا کمکم کن برای یه شروع تازه

برای فکر نکردن به خیلی چیزها .....

برای فکر نکردن به خیلی آدم ها

 که آزارشون رو در لفافه ی محبت به وجودم وصله زدند...

و دور شدن .......

سرم با دیگران گرم است ، دلم با تو.

دلم را استوار کرده ام،

که دل نبندم.

نه به چشمهای بیگانه ای.

نه به حرفهای بیگانه ای.

می خواهم آزاد باشم.

از قید تملک خود و دیگران
...


+نوشته شده در سه شنبه 28 خرداد 1392برچسب:,ساعت1:52توسط ترسا | |

من دیوانه نیستم فقط کمی تنهایم همین !

چرا نگاه می کنی ؟ تنها ندیده ای ؟


به من نخند ، من هم روزگاری عزیز دل کسی بودم

+نوشته شده در سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:,ساعت22:38توسط ترسا | |

دیشب با خدا دعوایم شد ......

با هم قهر کردیم .....فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد......


­ رفتم گوشه ای نشستم ....

چند قطره اشک ریختم..... و خوابم برد

صبح که بیدار شدم .... مادرم گفت...


نمیدانی از دیشب تا صبح چه " بارونی " می آمد ....!!


برای نمایش بزرگترین اندازه كلیك كنید

+نوشته شده در سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:,ساعت22:37توسط ترسا | |

یه وقتایی لازم نیست حرفی زده شه بین دو نفر...

همین که دستت رو آروم بگیره.....


یه فشار کوچیک بده.....


این یعنی من هستم تا آخرش.....


همین کافیه....!

+نوشته شده در سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:,ساعت22:34توسط ترسا | |


میدونی خدا

تو دنیات

گاهی اوقات آدما به جایی می رسن که دلشون می خواد

داد بزنن و بگن

"بسه دیگه نمی کشم"

میدونی من به اونجا رسیدم

صدای خورد شدنم رو حس می کنم

اما عرضه ی فریــــــــــــــــــــــــــــــاد زدن ندارم

شاید اگه داد بزنم سریع بیای

ولی مثل آدمی شدم که می خواد داد بزنه و انگار

یکی جلو دهنش رو گرفته

واست نوشتم چون نتونستم داد بزنم

حس بدی دارم

تنهایی شکستن با وجود اینکه بدونی

چند نفر دوست دارن خیلی بده

اینکه فقط به خاطر اونا تحمل کنی

و بازم مثل همیشه در جواب سوالاشون بگی

خیلی خوبم و بزنی زیر خنده

تو دنیات ماسک زندگیت بهم چسبیده خدا





+نوشته شده در سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:,ساعت22:29توسط ترسا | |

در این شب ها


عبور سایه ات از دیوار حیاط خلوتم

افسوس که تکرار نخواهد شد

درخت هست،سیب هم

همان درخت سیب سرخ رو به پنجره

ولی باز افسوس که به دستت سیبی

جدا از بند شاخه نخواهد شد !

چه به چشم به هم زدنی رفتی

که من بمانم و سکوت سرد و دلگیری عصر هر روز

من و چوبه ی دار

که خاطراتت را به جرم نبودنت قصاص کنم !

نمکی در کوچه می زند داد:

میخرم دار و ندار.....

بفروشم یا نه؟

خاطراتت را چند بفروشم؟!

به قیمت تباهیه احساسم در بی تو بودنم ؟!

یا به قیمت تنها یک لحظه با تو بودنم ؟!

بکنم دل ز حیاط و بکنم دل ز حیات ؟!

در دو راهی ماندم...

سر سپارم به کدامین راه نجات ؟

نمکی رد شد و رفت

نه فروختم چیزی !

نه به دار آویختم خرمنی از خاطره را !

شکستم تنها تا مرگ فرسخی از فاصله را  !

بین من و تو

تنها یک نفس فاصله است

نفسی که دمش درد و

باز دمش باز درد است

نفسی که علت جریان حیات

در رگ های تن تب دیده ی تنهای من است  !

ولی برای شاهرگ گردن من

تاب عبور این همه رنگ سرخ سنگین است !

 راهی نیست...

جز این که با طناب به گلویم سدی بزنم

سد کنم عبور نفس های تلخ بی تو بودن را

پس....

عکسی از خود را نهادم کنار قاب مشکی نوار عکس تو

به یاد آوردم آن لحظه که

جدا کرده بود مرگ دستم از دسته تو

زدم مشکی نواری به گوشه عکسم

از عمری که خدا داده بود از هر دمش کردم سپاس

با اجازه اش پای دار

به جرم نداشتنت این بار خود را کردم قصاص... !

برای نمایش بزرگترین اندازه كلیك كنید

+نوشته شده در سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:,ساعت22:18توسط ترسا | |