بغض اسمان

من از اوج دريا آمدم... بي هيچ دليلي ... تنها براي تماشاي باران . . . و تماشاي تو...


گاهی دلت میخواد


همه بغضات از تو نگاهت خونده بشه


که جسارت گفتن کلمه هارو نداری


اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری


و یه جمله مثله:چیزی شده؟؟؟!


اونجاست که بغضتو با لیوان سکوتت


سر میکشی و با لبخند میگی:


نه هیچی...!


+نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت12:2توسط ترسا | |


حالا كه رفتهــ ای،



ساعتهــــا به این می اندیشم



كه چرا زنــــده ام هنـــوز؟



مگـه نگفتـــه بــودم بی تــــو میمیرم؟



خدا یادش رفته استــــــ مرا بكشــــد،



یا تــــــو قرار استــــــ برگردی؟!


 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت10:34توسط ترسا | |


گاهی آدم


فعل خواستن را که صرف می کند،


اینطور می شود :

خواستم

خواستی

نشد ..

+نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت10:27توسط ترسا | |

مــی دانـــی



اگـــر هنوز هم تورا آرزو می کنم



برای ِ بـی آرزو بودن ِ من نیستـــ !!


شــایـــــد

آرزویــی زیبـــاتــر از تـــ ــــو ســراغ ندارم ..


+نوشته شده در چهار شنبه 16 آبان 1391برچسب:,ساعت23:58توسط ترسا | |

من به دنبال نگاهی هستم...



من نه عاشق هستم



و نه محتاج نگاهی كه بلغزد بر من



من خودم هستم و تنهایی و یك حس غریب



كه به صد عشق و هوس می ارزد



من نه عاشق هستم

 



نه دلداده به گیسوی بلند و نه آلوده به افكار پلید



من به دنبال نگاهی هستم



كه مرا از پس دیوانگی ام می فهمد!!


+نوشته شده در سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:,ساعت23:52توسط ترسا | |


قرار نیست که همیشه من خوش باشم



پارسال من خوش بودم از اینکه در کنارت هستم



امسال دیگری خوش است برای با تو بودن



و سالِ بعد یکی دیگر



از تلاش دست نکش



که چشم ملتی به توست!!!!!!!!!!!!!!!!!!



+نوشته شده در سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:,ساعت23:48توسط ترسا | |



بیچاره عروسک ....



دلش می خواست زار زار بگرید ولی ؛



خنده را بر لبش دوخته بودند ...

+نوشته شده در سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:,ساعت23:45توسط ترسا | |

دنیای آدم برفی دنیای ساده ایست

اگر برف بیاید هست

اگر برف نیاید نیست

مثل دنیای من

اگر تو باشی هستم

اگر نباشی .....!

+نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت17:31توسط ترسا | |

خسته ام از تظاهر به ایستادگی

 


از پنهان کردن زخم هایم

 


زور که نیست !

 


دیگر نمیتوانم بی دلیل بخندم و

 


با لبخندی مسخره وانمود کنم همه چیز رو به راه است....!

 


............اصلأ دیگر نمیخواهم که بخندم

 


میخواهم لج کنم ، با خودم ، با تو ، با همه ی دنیا...!

 


چقدر بگویم فردا روز دیگریست و امروز بیاید و مثل هر روز باشی....؟؟!

 


خسته ام .... از تو .... از خودم....از همه ی زندگی .....

 


میخواهم بکشم کنار ! از تو ... از خودم..... از همه ی زندگی .....




 

+نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت17:26توسط ترسا | |

خوب به چشمهایش نگاه کنید ... از نزدیک!


دستانش را بگیرید!


آنقدر نزدیکش باشید که گرمای نفس هایش را حس کنید!


خوب عطرش را بو بکشید!


موقع بوسیدنش از ته دل ببوسیدش... از ته دل ببوییدش ... از ته دل


لمسش کنید!

 


... از ته دل نگاهش کنید ... از ته دل صدایش کنید!


از تمام لحظات با هم بودن نهایت استفاده را بکنید!


روزی می رود ...


و حسرت همه ی اینهایی که گفتم در دلتان می ماند.

اشتباه مرا تکرار نکید

+نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت17:20توسط ترسا | |

اونی که بیشتر عاشقه ،

کمتر وفا میبینه

اونی که کمتر وفا داره ،

بیشتر محبت میبینه

اینه اون دنیایی که همه عاشقشن !

 

+نوشته شده در شنبه 13 آبان 1391برچسب:,ساعت23:29توسط ترسا | |

من به هر تحقیری که شدم

با صدای بلند خندیدم نام مرا گذاشتند

"با جنبه" !

بی آنکه بدانند؛ خندیدم تا کسی صدای شکسته شدن قلبم را نشنود ...

+نوشته شده در شنبه 13 آبان 1391برچسب:,ساعت23:20توسط ترسا | |

همیشه نمی شود


زد به بی خیالی و گفت:


تنهـــــــــــا امده ام ٬ تنهـــــــا می روم...


یک وقت هایی


شاید حتی برای ساعتی یا دقیقه ای...


کم می اوری


دل وامانده ات


یک نفر را می خواهد!


 

+نوشته شده در شنبه 13 آبان 1391برچسب:,ساعت23:6توسط ترسا | |

روزهای سختی رو میگذرونم...


وقتی که نیستی همه چیز تنگ میشود



نفسم


دنیایم


دلم. . .



ممنونم از شب رویا


که بازم وقت دلتنگی به دادم میرسه....!


ممنون از غم كه همیشه و هر جا با منه وتنهام نمی ذاره...





+نوشته شده در جمعه 12 آبان 1391برچسب:,ساعت23:4توسط ترسا | |

 

آسمان می بارید


 زیر باران رفتم


 اشکها را شستم


 و سکوتم نشکست


 و دو چشمم تنها،


 جاده رامی پایید


 جاده طولانی بود


در دلم زمزمه ایست


 خواهد آمد روزی


 و مسافر آمد


 جاده تنها شده بود


 دل به باران دادم


باز هم تنهایی


 باز هم لذت درد


 باز هم حرمت اشک


 در سکوتی غمگین

 لحظه را میشویم

+نوشته شده در دو شنبه 8 آبان 1391برچسب:,ساعت19:2توسط ترسا | |

دلم درد میکند

انگار خام بودند

خیال هایی که به خوردم داده بودی...

+نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت20:13توسط ترسا | |


کسی دستهایت را نمیگیرد


در جیبت بگذار..شاید

خاطره ای ته جیب مانده باشد که هنو
ز گرم
است........!!!!!



+نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت20:6توسط ترسا | |

ترک میکنم و تنهایت میگذارم....

تا بیش از این انرژی ات را صرف نکنی برای....

صادقانه دروغ گفتن

خالصانه خیانت کردن

و عاشقانه بی وفایی کردن....

و هر چه بیشتر خودت را از چشمم انداختن...!!!!

و چه حس پوچی بود این که میپنداشتم... لایق اعتمادی...

+نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت20:4توسط ترسا | |


من


تصوراتم از تو


با " کــــــــاش
" گره خورده


تـــو ،


توقعاتت از من


با " بایـــــــــد" ..



+نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت19:59توسط ترسا | |

 

تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست ...

تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست ...

تنهایی را دوست دارم زیرا تجربه کردم ...

تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست .. .

تنهایی را دوست دارم زیرا....

در کلبه تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست و انتظار

کشیدنم را پنهان خواهم کرد


 

+نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت19:52توسط ترسا | |

به خودت می آیی،

یادت می آید دیگر نه کسی است که از پشت بغلت کند،

نه دستی که شانه هایت را بگیرد،

نه صدای که قشنگ تر از باد باشد

تنهایی یعنی این..

+نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت17:38توسط ترسا | |


چـه اشـتـبـاه بـزرگـیسـت.......


تلخ کردن زندگی خود


بـرای کـسـی کـه......... در دوری مـا


شـیـریـن تـریـن لـحـظـات


زنـدگـیـش را سپری مـی کـند.



+نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت17:31توسط ترسا | |

بعضی چیزها را " باید " بنویسم

نه برای اینکه همه " بخونن " و بگن " عالیه "

برای اینکه " خفه نشم "

همین !!

+نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت17:29توسط ترسا | |

هربار که کودکانه دست کسی رو گرفتم


گم شده ام !!!


ترس من از گم شدن نیست ..


ترسم از گرفتن دستی ست که بی بهانه رهایم کند !




 

+نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت17:10توسط ترسا | |

 

امشب یهو دلــــــــــــم کودتا کرد...

 


تو رو می خواســـــــــــت..

 


.

 


.

 


.

 

 

 


.

 


.

 


.

 


.

 


ســَـرَم رو کردم زیر ِ بالشت

 


آروم به دلـــــــــــم گفتم

 


خــــــــــفه شو....

 


دوره دموکراسی گذشته....

 

 

می زنم لهـــــــــت میکنم!!!!!!!!



http://s2.picofile.com/file/7344165806/992.jpg

+نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت17:6توسط ترسا | |

 

یکی خیلی دور اما نزدیک

یکی خیلی نزدیک اما دور دور

خیلی سختر از اونیه که تصور کنی

نزدیک کسی باشی که بدونی دلش برای کسی در دوردست
 
می تپه

و انچنان دور باشی از اون که ندونه در همین حوالی کسی
 
است که ....

چقدر تلخه ولی ....

نگاه کنی به چشماش و بدونی که منتظر اومدن کسی هست
 
که غیر از توئه

نگاهت کنه و بدونی که تو فکرش کسی هست که تو نیستی

باهاش حرف بزنی و بدونی که صدای کسی تو گوششه که
 
صدای تو قابل شنیدن نیست

و باهات حرف بزنه اما میدونی حرفایی میزنه که دنبال ردی و
 
شاید راهی برای با او بودنه

و تو

صبورانه ... دردمندانه .... عاشقانه بهش بگی

اگه دوستش داری رهاش نکن

اگه دوستش داری براش هر کاری میتونی بکن

فک کن که اگه اینبار تلاش نکنی دیگه فرصتی نداری

بهش بگی که چیکار کنه موفق بشه و چیکار کنه که شکست
 
نخوره

سخته شاید تو ندونی



 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت17:1توسط ترسا | |

در شهر بودم

دیدم

هر کس به دنبال چیزی می دود

یکی به دنبال پول

یکی به دنبال چهره دلکش

یکی به دنبال لحظه ای توجه چشمان هرزگرد

یکی به دنبال نان

یکی هم به به دنبال اتوبوسی !

اما دریغ

هیچکس دنبال خدا نبود !!!



 

+نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت17:0توسط ترسا | |

قبل از این که بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی

کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن .

از خیابانها، کوهها و دشت هایی گذر کن که من گذر کردم

اشکهایی را بریز که من ریختم

دردها و خوشیهای من را تجربه کن

سالهایی را بگذران که من گذراندم...

روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم

دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن

همانطور که من انجام دادم ...

بعد ، آن زمان می توانی در مورد من قضاوت کنی....





+نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت16:52توسط ترسا | |

مدت هاست دلم احساس سنگینی می کند...

مدت هاست یاد گرفته ام گریه نکنم ...


مدت هاست دلم نتوانسته خودش رو سبک کنه ...


مدت هاست دیگر در عمق قلبم کسی لانه ندارد ...


مدت هاست تمام باورم این است که هرچه بود تمام شد، چه خوب چه بد نسیمی بود که وزید و رفت ...


مدت هاست دل تنگ بارانم ...


مدت هاست عاشقی را از یاد برده ام ...


مدت هاست یاد گرفته ام بگویم، بنویسم خوبم تا بقیه بشنوند و بخوانند و باور کنند که خوبم ...


نمی دانم که مدت هاست چرا این گونه شده ام ...



+نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت16:36توسط ترسا | |


آنقدر خـــسته ام


که حاضرم


ســـرم را روی تکه سنگی


بگذارم وبخوابم


اما . . .


به دیوار وجودت


که بارهــــا بر سرم آوار شد


تکیه ندهم . . .

+نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت16:29توسط ترسا | |

عاشق که میشوی
نا آرام میشوی ، گاهی حسود ، گاهی خود خواه ، گاهی دیوانه، گاهی آرام ، گاهی شاد ، گاهی غمگین ، گاهی خوشبخت ترین
یک روز به خودت میایی میبینی تنهایی ؛ تنها ترین هیچ کسی رو نداری حتی برای درد و دل کردن و حرف زدن...
تنها غم میماند کنارت و تنهایی و سیگار


+نوشته شده در چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:,ساعت16:26توسط ترسا | |