بغض اسمان

من از اوج دريا آمدم... بي هيچ دليلي ... تنها براي تماشاي باران . . . و تماشاي تو...

فکــر می کــردم


در قلب تــ ـــ ـــو


محکومم به حبــس ابد!!


به یکبــاره جــا خــوردم ...


وقـــتی


زندان بان برســـرم فریاد زد:


هــی..


تــو


آزادیـــــ!
.
.

و صـــدای گامهای غریبهـــ ای که به سلـــول من می آمـــد !!..

+نوشته شده در چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:,ساعت17:18توسط ترسا | |

آن لحظه ها همیشگی نبود ، عشق تو در قلبم ماندنی نبود ،

بودنت در کنارم تکرار نشدنی بود!

آری عشق های این زمانه همین است ، زود می آید و زود میگذرد...

تا عشق تو آمد در قلبم، تو رفتی ، تا آمدم بگویم نرو ،رفته بودی ،

تا خواستم فراموشت کنم خودم را فراموش کردم

همیشه کسی بود که ب
ه درد دلهایم گوش میکرد ،

همیشه کسی بود که اشکهایم را از گونه هایم پاک میکرد ،

اینک من مانده ام و تنهایی ، ای یار بی وفای من کجایی ؟

یادی از من نمیک
نی ، بی وفاتر از بی وفایی ، بی احساستر از تنهایی

دیگر نمیخواهم همیشه مثل گذشته باشم ، میخواهم آزاد باشم ،

میخواهم دائما پیش خودم بگویم که تا به حال کسی مثل تو را در قلبم نداشتم!

+نوشته شده در چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:,ساعت17:12توسط ترسا | |

همیشه صدایی بود که مرا آرام میکرد،

همیشه دستهایی بود که دستهای سردم را گرم میکرد

همیشه قلبی بود که مرا امیدوارم میکرد،

همیشه چشمهایی بود که عاشقانه مرا نگاه میکرد

همیشه کسی بود که در کنارم قدم میزد ، همیشه احساسی

بود که مرا درک میکرد

حالا من و مانده ام یک دنیای پوچ ، نه صداییست که مرا آرام کند

و نه طبیبیست که مرا درمان کند


+نوشته شده در چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:,ساعت17:8توسط ترسا | |

این روزهــــا زیادی ساکتــــ شده ام


حرفــــ هایم نمی دانم چــــرا به جای گلــــو ،


از چشــــم هایم بیرونــــ می آیند . . .


کــاش تــوی ایــن جــاده یه تابلــو نصــب

میکــردن


واســه دلخــوشــیم...!!


"" تــــــــو ""


دو کیــــلومــــتر...!


 


خــــــــدایا ! ! !


یا خیــلی برگردون عقبــــ یا بــزن بره جــلو!


اینــجای زنــدگی دلــــم خیــــــلی گرفته



  میانــــ عاشقـــانه هایم قـــدم نزنــــ


اینــــ جـــا این نوشـــته ها ، آنـــ قــــدر

بارانی انـــد


که می ترســم تمــــام لحظه هایتـــ خیــســــ

شونـــد...!


برایم از بــــازار یکــــ بغــــض خوبــــ

بخــــر



نــه مثــــل اینــــ هـــا که دارم ...



نه مثـــ ـل این ها که هــ ـر روز می شکننــ ـد



  خدایــــا . . .


بـا مـن بـازی نــكـن


مـن اصــولا هـمـبازی خـوبـی نـیـسـتـم !!

+نوشته شده در چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:,ساعت12:31توسط ترسا | |

چـقـدر خـوبـه . . .

یـکـی بـاشـه

یـکـی بـاشـه کـه بـغـلـت کـنـه . . .

سـرتـو بـزاری روی سـیـنـش

آرومـت کـنـه . . .

حـُرم نـفـس هـاش تـنـت ُ داغ کـنـه . . .

عـطـر دسـتـاش مـوهـاتـو نـوازش کـنـه . . .

چـقـدر خـوبـه . . .

چـقـدر خـوبـه کـه آروم دم گـوشـت بـگـه

غـصـه نـخـورفردا روز دیگریست...


چقدر خوبه وقتی دلت از همه ی دنیا گرفته


واواره وسرگردانی تورو در اغوشش بگیره


وبگه هیسسسسسسسسسس

چرا بیقراری من پیشتم نگران هیچی نباسش


چقدر خوبه وقتی یکی اذیتت کرده باشه


به جایی این که تو جواب بدی

اون به جای تو جوابهمه دنیارو بده


بعدش میاد بغلت میکنه و میگه لبخندم

به خاطر توتو روی همه دنیامیاستم

+نوشته شده در شنبه 25 آذر 1391برچسب:,ساعت12:57توسط ترسا | |

دنیای ما اندازه هم نیست 


من عاشق
بارون و گیتارم

 
من روزها تا ظهر می‌خوابم

 
من هر شبُ تا صبح بیدارم 


 

دنیای ما اندازه هم نیست

 
من خیلی وقتا ساکتم، سردم 


وقتی که میرم تو خودم شاید

 
پاییز سال بعد برگردم 


دنیای ما اندازه هم نیست

 
می‌بوسمت اما نمی‌مونم 


تو دائم از آینده می‌پرسی

 
من حال فردامم نمی‌دونم 


تو فکر یه آغوش محکم باش

 
آغوش این دیوونه محکم نیست 


صد بار گفتم باز یادت رفت 


دنیای ما اندازه هم نیست

+نوشته شده در پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,ساعت23:28توسط ترسا | |


آن لحظه که دلتنگ یارم می شوم.

خود به خود هوس باران را می کنم.



آن لحظه که اشک از چشمانم سرازیر می شود.

هوس یک کوچه تنها را می کنم.

آن لحظه است که دلم می خواهد

تنهایی در زیر باران بدون هیچ چتر و سر پناهی قدم بزنم

قدم بزنم تا خیس خیس شوم ،

خیس تر از قطره های باران…. خیس تر از آسمان و درختان

آن لحظه که خیس خیس می شوم ، دلم می خواهد باز زیر باران بمانم ،

دلم نمی خواهد باران قطع شود.

دلم می خواهد همچو آسمان که بغضش را خالی می کند ،

خالی شوم ...

از دلتنگی ها ، از این شب پر از تنهایی

تنها صدای قطره های باران را می شنوم ،

اشک می ریزم ،

و آرزوی یارم را می کنم

دلم می خواهد آسمان با اشکهایش سیل به پا کند

لحظه ای که آرام آرام می شوم

و دیگر تنهایی را احساس نمی کنم ،

چون باران در کنارم است.

باران مرا آرام می کند ،

مرا از غصه ها و دلتنگی ها رها می کند و به آرزوهایم نزدیک می کند

آن دم که باران می بارید ، بغض غریبی گلویم را گرفته بود ،

دلم می خواست همچو آسمان که صدای رعدش

پنجره های خاموش را می لرزاند فریاد بزنم ،

فریاد بزنم تا یارم هر جای دنیاست صدای مرا بشنود.

صدای کسی که خسته و دلشکسته

با چشمان خیس و دلی عاشق در زیر باران قدم می زند ،

تنهایی در کوچه های سرد و خالی…

کجایی ای یار من ؟

کجایی که جایت در کنارم خالی است.

در این شب بارانی تو را می خواهم ،

به خدا جایت خالی خالی است.

کاش صدایت همچو صدای قطره های باران در گوشم زمزمه می شد

تو بودی شبی عاشقانه با هم د
اشتیم

تو که نیستی منی که همان مرد تنها می باشم

قصه ای غمگین را در این شب بارانی خواهم داشت.

قصه مرد تنها در یک شب بارانی ،

شبی که احساس می کنم بیشتر از همیشه عاشقم.

آری

آن شب آموختم که

باران بهترین سر پناه من
برای رفع دلتنگی هایم است....

+نوشته شده در سه شنبه 20 آذر 1391برچسب:,ساعت23:53توسط ترسا | |


به چه می خندی عزیز !؟

به چه چیز !؟

به شكست دل من... !

یا به پیروزی خویش !؟

به چه می خندی عزیز !؟


به نگاهم كه چه مستانه تو را باور كرد !؟

یا به افسونگریِ چشمانت...

كه مرا سوخت و خاكستر كرد...!؟

"به چه می خندی تو...؟"

به دل ساده ی من می خندی !؟

كه دگر تا به ابد نیز به فكر خود نیست !؟


به جفایت كه مرا زیر غرورت له كرد !؟

به چه می خندی عزیز !؟


به هم آغوشی من با غم ها

یا به ...!

خنده دار است...بخند !!!



+نوشته شده در دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:,ساعت23:46توسط ترسا | |

من امروز مثل آسمان خدا


دلم بارانیست


پاک است و خداییست


به دور از ویرانیست

مثل باران زلال و بی ریا شده ام

از همه این نگاه های بی جان و بی رمق


جدای جدا شده ام .


امروز دلم سخت هوای خواندن دارد


از برگ و نفس و گل و شقایق


هزار حرف و گفتن دارد


امروز مثل یک دخترک عاشق بی چتر و قرار


زیر باران خواهم رفت


از تمام این احساس های کبود


آسان خواهم جَست

بال خواهم زد ، پر خواهم کشید


بی تاب خواهم شد


شعر خواهم گفت


برای گنجشک های خیس بارانی


آواز خواهم خواند

من به همه عابران خسته و بی دل


لبخند خواهم زد

و تمامِ قانون دیروزهای تلخ را


برهم خواهم زد

+نوشته شده در دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:,ساعت23:39توسط ترسا | |

 


وقتي که نيستي عبور قرن ها را احساس ميکنم

دلم براي تمام کوه هاي نهان دنيا ميسوزد

و هر لحظه دلم تو را فرياد مي کند

وقتي که نيستي هيچ کس نيست

و من تنها و دلگير منتظر پايان دنيا هستم و مينشينم 

 

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:,ساعت23:35توسط ترسا | |


آرام باش

حوصله کن

آب‌های زودگذر

هیچ‌فصلی را نخواهند دید،

از ریگ‌های ته ِ جویباره شنیده‌ام.

... مهم نیست که مرا

از ملاقات ماه و گفتگوی باران بازداشته‌اند

من برای رسیدن به آرامش

تنها به تکرار نام تو

بسنده خواهم کرد..

حالا آرام باش

همه‌چیز دُرست خواهد شد..

+نوشته شده در دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:,ساعت23:30توسط ترسا | |


کدامیک از ما بدجنس تریم؟


من؟


که آرزوی کشیدن موهایت یکدم رهایم نمی کند؟


یا تو؟


که همیشه هوس کندن گوش هایم آزارت می دهد؟


بدجنس!!


کدامیک بچه تریم؟


من؟


که کودکانه بهانه چشمهایت را می گیرم؟


یا تو؟


که بچه گانه شعرم را خط خطی می کنی؟


کدامیک عاشق تریم؟


من؟


که ذره ذره وجودم چون شمع در حسرت نگاهت آب می شود؟


یا تو؟


که شعله نگاهت هردم شعله ور نگشته خاکسترم می کند؟


کدامیک بازیگوش تریم؟


من؟


که دلم بازیچه بازی موهایت در نسیم هر لحظه به


شوق بوییدن زلفت می تپد؟


یا تو؟


که با هر کرشمه ات بیچاره دلم را به بازی گرفته
ای؟

… ها؟! …کدامیک؟

+نوشته شده در دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:,ساعت23:22توسط ترسا | |

زرد آبی قرمز سفید مشکی

نمیدانم از کدام

رز...

برایت هدیه بیاورم تا در خاطرت بمانم

ای آنکه که

اشکهای

شبانه ام از آن توست...




 

+نوشته شده در دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:,ساعت23:15توسط ترسا | |


به چشمهایت بگو نگاهم نکنند /بگو وقتی خیره ات

میشوم

سرشان به کار خودشان باشد !/نه که فکر کنی خجالت


میکشم نه!/ حواسم

نیست عاشقت میشوم..

+نوشته شده در یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:,ساعت19:4توسط ترسا | |


 

 

 

 

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

 

غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
و
به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

 

دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش را کرده بودی
چتر آورده بودی
و من غافلگیر شدم
 
سعی می کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود

و سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد
.
و
و
و
و
چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
که با یک چتر اضافه آمدی
و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم
.
.
.
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم
تنها برو
.
.

 

+نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت15:31توسط ترسا | |